سلام جای همتون خالی همش سفر بودیم این ور و اون ور. هر شب تو پارک بودیم منم صدای بچه ها رو می شنیدم و دلم می خواست برم باهاشون بازی کنم که نمی شد دلیلشم این بود که کفش نداشتم. این سفر رو برای مامان با لگد هایی که زدم تبدیل به خاطره کردم. اتفاق دیگه ای هم که افتاد این بود که یک اتفاقی افتاده که خیلی خوبه بعدن میگم بهتون:دی این روزا حس می کنم بابام استرس داره اینو از حرفاش با مامان می فهمم هنوزم نمیدونن می خوان من مثل طبیعت دنیا بیام یا اینکه به قول مامان هفت لایه ببرن شکمشو. اما من خودم نظرم اینه که خوب هرچه بشه خوبه. دوستای بابا تو سفر هی می گفتن نره تو سایه سایه خودش میاییه واسم شعر ساختن هنوز نیومده :دی و آخرم این که یه عکس می زارم از خود...