روزای آخر
سلام سلام
خیلی خبر دارم اما اولین اینکه تا پنجشنبه همین هفته حتمن میام
امروز با مامان و بابا رفتیم پیش دکتر جووون من عاشقشم اینقدر مهربونه که حد نداره.
دکتر به مامان و بابا گفت من یا فردا یا پس فردا میام و اگر نیومدم خودش پنجشنبه میاردم بیرون
مامان و بابا هم خوشحال و راضی کلی با دکتر جووون گپ زدن.
بابا هم تونست بالاخره دکتر رو راضی کنه که موقع اومدن من؛ پیش مامانی باشه و دکتر هم گفت این کار رو میکنه.
یادم مامانم خیلی دوست داشت که بابا پیشش باشه و این مساله هم کلی امروز مامان رو خوشحال کرد.
نمی دونم وقتی بیام بیرون بازم دلم تنگ میشه واسه اون تو یا نه اما خوب چاره چیه مثل اینکه باید اومد.
بابا و مامان دیشب کلی واسم خرید های جدید کردن و خوشحالن
امروزم بابا اینقدر خوشحال بود وقتی رسید خونه چند تا لیوان آب رو با هم برگردوند رو زمین و منم کلی خندم گرفته بود.
این روزای آخر یه دلتنگی دارم؛
فکر می کنم دارم میام تو دنیایی که باید واسه درست کردنش کلی زحمت کشید و از الان به سختی هاش دارم فکر می کنم.
اما از یه چیز مطمئنم اونم اینه که بابا و مامان همراهم هستند و تنهام نمیزارن و در ضمن اینکه:
اسم من سایه هست و سرپناهم خورشید مهربون
برای اینکه راحت تر بیام واسم آرزوهای خوب کنین.
بعید می دونم بابایی برسه اینجا مطلب بذاره تا اومدن من.
پس تا اون موقع خدافظ.