سایهسایه، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 25 روز سن داره

داستان های من و بابام

مورچه

جدن دیگه شدی مورچه من و مامانت باید اعتراف کنم وقتی به این دنیا اومدی غیر از دوست داشتنت هیچ حس خاص دیگه ای نداشتم اما... امروز هم اعتراف می کنم بعد این حدود یکسال و اندی هر روز جوونه دوست داشتن من بزرگ می شد و حالا تبدیل به عشق شده. سایه من و مامان عاشقت هستیم پانوشت: من به همه این حرف ها می خندیدم اما اکنون دچار شدم ...
12 آذر 1391

چیزی نمونده!

سلام بابایی؛ امروز دیگه کمتر از۳۹ روز مونده که پات و بذاری تو این دنیا اسمت رو سایه گذاشتیم و انتظار دیدنت رو می کشیم. این روزا زیاد لگد میزنی و زیادی تکون می خوری و برای من و مامانت خیلی جذابه این همه جنب و جوش این وبلاگ رو هم برات راه انداختم که خاطراتت رو اینجا ثبت کنم این اولین و آخرین باری هست که بابات از زبون خودش می نویسه و از این به بعد خودت باید به من بگی اینجا برات چی بنویسم تا وقتی که خودت بزرگ بشی و بتونی خودت وبلاگت رو به روز کنی. دوست داریم
9 خرداد 1390
1