سایهسایه، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 13 روز سن داره

داستان های من و بابام

روزای آخر

سلام سلام خیلی خبر دارم اما اولین اینکه تا پنجشنبه همین هفته حتمن میام امروز با مامان و بابا رفتیم پیش دکتر جووون من عاشقشم اینقدر مهربونه که حد نداره. دکتر به مامان و بابا گفت من یا فردا یا پس فردا میام و اگر نیومدم خودش پنجشنبه میاردم بیرون مامان و بابا هم خوشحال و راضی کلی با دکتر جووون گپ زدن. بابا هم تونست بالاخره دکتر رو راضی کنه که موقع اومدن من؛ پیش مامانی باشه و دکتر هم گفت این کار رو میکنه. یادم مامانم خیلی دوست داشت که بابا پیشش باشه و این مساله هم کلی امروز مامان رو خوشحال کرد. نمی دونم وقتی بیام بیرون بازم دلم تنگ میشه واسه اون تو یا نه اما خوب چاره چیه مثل اینکه باید اومد. بابا و مامان دیشب کلی واسم خرید های جدید کردن و ...
14 تير 1390

من فکر میکنم!

امروز اومدم یه مطلبی رو بگم من فکر می کنم ۱۴ تیر به دنیا سلام کنم یعنی مطمئن نیستم چون قراره طبیعی بیام اما فکر می کنم ۱۴ تیر بین ساعت ۱۸ تا ۲۰ بیام به دنیا اینم فقط این مطلب رو یه جورایی به بابایی گفتم :دی این روزها لگد زدن و فشار دادن شکم مامانی کارمه و آروم نمی گیرم چون جام حسابی تنگ شده و چند شب پیش دیگه بابا نشست با من یکم صحبت کرد و گفت مامانی داره اذیت می شه؛ که منم آروم شدم و حرف گوش دادم. همه چیز مهیا شده بابا هم رفته واسه راحتی من یه کارایی کرده که حالا بماند. فکر کنم بابا و مامان این روزای آخر کمتر بتونن بنویسن برام اما یه چیزی رو قول میدم چون قولش رو از بابایی گرفتم؛ اونم اینکه اولین عکسام رو همین جا بزارم که ببینید. ...
3 تير 1390

می چرخم و می چرخونم

بالاخره چرخیدم و مامان به آرزوش می رسه احتمالن. آرزوی مامانی این بود که من طبیعی به دنیا بیام امروز هم که رفتیم پیش دکتر جون اون گفت قبوله و طبیعی. حالا دیگه باید از ١٥ تیر مامان و بابا منتظر من باشن ببینم که چی میشه. باید فکرام رو بکنم :دی راستی یه نکته جالب بگم: دکتر مامان جون کسی هست که بابایی رو هم به دنیا آورده و از این نظر خیلی جالبه. ...
24 خرداد 1390

گوله شدن

نمی دونم از کجاش بگم! یعنی می دونی وقتی مامان می خنده و بابا خوشحاله من می مونم چه جوری توضیح بدم که خوشحالن چون دلیل خوشحالی اونا واسه من خیلی طبیعیه! من جدیدن یاد گرفتم خودم رو گوله کنم و ضربه های محکم تر بزنم و مثلن پامو فشار بدم به شکم مامانی و این ماجرا موجب خوشحالی و خنده مامان و بابا میشه. دیشب بابا دنبالم میکرد یعنی وقتی من یه جا رو فشار میدادم اون دستشو میذاشت رو شکم مامانی و باور کن اگر امکانش بود پامو می گرفت دستش :دی. در هر حال فعلن خوشحالن و منم خوشحالم. یه کم استرس دارم دیگه همین روزه باید بیام بیرون نمیدونم چی میشه اما امیدوارم مامانیم زیاد درد نکشه. ...
22 خرداد 1390

اتاقم

دیروز قول دادم عکس های اتاقم رو بزارم اینجا الانم می خوام خوش قولی کنم اما قبلش بگم دیشب چه اتفاقی افتاد. دیشب نمیدونم مامان چی خورد که من زیاد خوشم نیومد و چیزی که خورده بود رو هلش دادم بیرون. بد مامان زود رفت تو یه جایی و شروع کرد به سرفه کردن و به شکم مامانی فشار اومد  بعدم حالش خوب شد. اما ماجرا اینجا ختم نشد؛ خوب به خواطر سرفه های مامان من یه کم جمع شدم تو شکم مامان  و تا جام درست بشه یه کم طول کشید و این باعث شد مامان گریه کنه هی میگفت سایه جون مامان تکون بخور . آخرش بابا یه آهنگ برام گذاشت منم زودی جامو درست کردم و اولین لگد رو زدم و مامان یکهو کلی خوشحال شد. راستی باید از عمو امیر و دایی فرشید هم تشکر کنم چون کلی کمک کردن...
20 خرداد 1390

مامان چه ذوقی کرد

سلام دوباره به همه اگر یادتون باشه ما سفر بودیم اما خوب وسط سفر بابایی برگشت خونه که بره سرکار (دروغی) بعد دوباره اومد پیشمون و دوباره امروز برگشتیم خونه. وقتی اومدیم تو خونه مامان کلی ذوق کرد و کلی خوشحال بود واسه اینکه بابا اومده بود اتاق منو درست کرده بود بعد رنگ کرده بود بعد کمد و همه چی رو واسم گذاشته بود اتاقم خیلی خوشگل شده بود منم که خوشحالی مامان رو دیدم شروع کردم به اجرای مراسم پایکوبی حالا فردا عکسای اتاقم رو میگم بابا بذاره تا شما هم ببینید
19 خرداد 1390

سفر؛ شیطونی و عکس من و مامان

سلام جای همتون خالی همش سفر بودیم این ور و اون ور. هر شب تو پارک بودیم منم صدای بچه ها رو می شنیدم و دلم می خواست برم باهاشون بازی کنم که نمی شد دلیلشم این بود که کفش نداشتم. این سفر رو برای مامان با لگد هایی که زدم تبدیل به خاطره کردم. اتفاق دیگه ای هم که افتاد این بود که یک اتفاقی افتاده که خیلی خوبه بعدن میگم بهتون:دی این روزا حس می کنم بابام استرس داره اینو از حرفاش با مامان می فهمم هنوزم نمیدونن می خوان من مثل طبیعت دنیا بیام یا اینکه به قول مامان هفت لایه ببرن شکمشو. اما من خودم نظرم اینه که خوب هرچه بشه خوبه. دوستای بابا تو سفر هی می گفتن نره تو سایه سایه خودش میاییه واسم شعر ساختن هنوز نیومده :دی و آخرم این که یه عکس می زارم از خود...
18 خرداد 1390

لگد می زنم پس هستم

شاید باورتون نشه که دیروز و امروز خیلی خیلی زیاد مامان رو لگد زدم. این لگد زدن کلی باعث خنده بابا و درد گرفتن شکم مامان شد و به من یکی خیلی حال داد. هی می چرخیدم از راست به چپ بعدشم از چپ به راست. خلاصه سرگرم بودم و هستم این روزا و منتظرم بیام بیرون و ببینم بابا و مامانم رو! منتظرم ببینم انتخابم درست بوده که اون ها رو انتخاب کردم واسه اینکه پدر و مادرم بشن؟ نمی دونم اما فکر میکنم آدم های بدی نباشند باید منتظر موند و دید. این روزای آخر جام خیلی تنگ شده و بعضی وقت ها کلافم میکنه اما باید ساخت دیگه چیزی نمونده .... فعلن خدافظی
9 خرداد 1390
1