سلام بابایی؛ امروز دیگه کمتر از۳۹ روز مونده که پات و بذاری تو این دنیا اسمت رو سایه گذاشتیم و انتظار دیدنت رو می کشیم. این روزا زیاد لگد میزنی و زیادی تکون می خوری و برای من و مامانت خیلی جذابه این همه جنب و جوش این وبلاگ رو هم برات راه انداختم که خاطراتت رو اینجا ثبت کنم این اولین و آخرین باری هست که بابات از زبون خودش می نویسه و از این به بعد خودت باید به من بگی اینجا برات چی بنویسم تا وقتی که خودت بزرگ بشی و بتونی خودت وبلاگت رو به روز کنی. دوست داریم
شاید باورتون نشه که دیروز و امروز خیلی خیلی زیاد مامان رو لگد زدم. این لگد زدن کلی باعث خنده بابا و درد گرفتن شکم مامان شد و به من یکی خیلی حال داد. هی می چرخیدم از راست به چپ بعدشم از چپ به راست. خلاصه سرگرم بودم و هستم این روزا و منتظرم بیام بیرون و ببینم بابا و مامانم رو! منتظرم ببینم انتخابم درست بوده که اون ها رو انتخاب کردم واسه اینکه پدر و مادرم بشن؟ نمی دونم اما فکر میکنم آدم های بدی نباشند باید منتظر موند و دید. این روزای آخر جام خیلی تنگ شده و بعضی وقت ها کلافم میکنه اما باید ساخت دیگه چیزی نمونده .... فعلن خدافظی