سایهسایه، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه سن داره

داستان های من و بابام

پوووووووف

سلام باز اومدم تا بگم که چه اتفاقاتی افتاده بابا من و گیر آورده و هی پوووووف می کنه پوف می کنه؟ آره پووووف میکنه زیر گردنم منم ریسه می رم از خنده! خوب حق بدین خوب قلقلکم میاد خوب. مامان هم این چند وقته برام زیاد کتاب می خونه و البته که من چیزی متوجه نمی شم از کتاب ها؛ اما خوش می گذره راستی عمه بابا از اون جا که بهش می گن خارج اومده و روزی ۱ ساعت با من مشغوله خیلی خوبه و منم دوست داره زیاد و از همه مهمتر از بابا بیشتر اعصاب بازی کردن داره یعنی خسته نمیشه :دی این بود این روزای من نمیدونم یلدا چیه اما می دونم میخورن همه و به هم تبریک می گن پس یلدا هم مبارک و تا بعد... ...
11 دی 1390

داره می خواره..

سلام سلام والا کلی شوک شدم از لطفتون از اینکه از یادتون نرفتم و به یادم بودین جونم براتون بگه داره می خواره.. چی؟ لثه ام آره بد می خواره همش خوارش زیااااااد یه جوری که شب ها هم نمیتونم درست و حسابی بخوابم. کلافم والا اما باید تحمل کنم. کلن همش شدم یه عالمه تف یه عالمه آب دهن. بابا امروز یه ژل خرید که هنوزم نمالیده به لثه من اما مثکه دکتر جونم گفته خیلی خوبه و تاثیر داره و آرومم می کنه اوه اوه دوباره می خواره من میرم ژل بزنم تا بعد خدافظ ...
27 آذر 1390

من شرمندم!

من شرمندم! جون من ببخشید بابا جان عجیب بود واسش تعجب کرده بود زمان می خواست و حالا درست شده بله بابام رو میگم که بعد ۴ ماه اومده و قول داده که دوباره زود زود بیاد ..دی و حالا هم چیزی می خوام تعریف کنم که بابا ۱۰۰ بار بهم گفت نباید بگم: ۳ روزه بنده کار نکردم یعنی من که نه منظورم شکمم هست امروز بابا با کلی کارهای روانشناختی و تمرکزی و مامان هم با کار های عملی باعث شدند که یک هو ساعت ۱۱ شب خوشحالی به خونمون بیاد و بابا و مامان با هم داد بزنن: آخ جووووون! ...
25 آذر 1390

سوزن

سلام به همه هفته پیش واسه یه چکاپ بابا و مامان منو بردن دکتر دکتر هم گفت که سالمم اما به اصرار بابا چون یه کم زردیم هنوز مونده بود قرار شد یه آزمایش خون بدم چشمتون روز بد نبینه آخه ه اینکه رگ های دستم هنوز معلوم نیست؛ واسه خون گرفتن دهنم صاف شد اما خوب خوبیش این بود که مامان و بابا خیالشون راحت شد و هیچ شکلی وجود نداشت. این روزا همش به این فکر میکنم اگر زبون باز کنم بابا و مامان دیوونه میشن آخه هر یه حرکت جدید کوچیک کلی اون ها رو شاد میکنه :دی برنامه روزانم به جز شیر خوردن و خوابیدن هر شب حموم کردنه که بابا این مسوولیت و به عهده داره منم خوب راضی ام چون اذیت نمیشم و تو بغل بابا اصولن خوش میگذره دیشب یه شیرین کاری هم کردم :دی بابا بغلم کرده...
16 مرداد 1390

به خونه برگشتم!

سلام به همه امرو با مامان و بابا برگشتیم خونه و من بالاخره خونه خودمون رو دیدم تو این مدت شرمنده کردین حسابی و من و بابا و مامامن هم اینقدر گرفتار بودیم که نشد از خجالتتون در بیایم از امروز زندگی یه شکل دیگه هست و من فرصت بیشتری دارم برای به روز بودن عادت جدیدی پیدا کردم و اون هم عین یه گربه خوابیدن روی سینه ی بابا هست عجب حالی میده :دی تو این مدت اتفاقاتی که واسم افتاده از افتادن بند نافم و.... رو به زودی تعریف می کنم راستی بابا قول داده یه فیلم ازم بگیره بذاره اینجا در ضمن هیچ جا خونه خود آدم نمیشه :دی اینم عکس منه تو خونه ی خودمون ...
7 مرداد 1390