سایهسایه، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه سن داره

داستان های من و بابام

حباب های مرموز

امروز صبح یه دوش لذت بخش گرفتم این دوش باحال که بابا همراهم بود یه نکته عجیبی داشت و سوالاتی رو برام مطرح کرد وقتی تو وان بودم یکهو از بالای سرم حباب های خوشگل میومد نه اینکه حباب ندیده باشم مساله اینه که نمیدونستم از کجا میان بابام که دستش پشتش بود از بالا هم چیزی نبود اصلن فکرم بد مشغوله ها ... ...
14 آذر 1391

مورچه

جدن دیگه شدی مورچه من و مامانت باید اعتراف کنم وقتی به این دنیا اومدی غیر از دوست داشتنت هیچ حس خاص دیگه ای نداشتم اما... امروز هم اعتراف می کنم بعد این حدود یکسال و اندی هر روز جوونه دوست داشتن من بزرگ می شد و حالا تبدیل به عشق شده. سایه من و مامان عاشقت هستیم پانوشت: من به همه این حرف ها می خندیدم اما اکنون دچار شدم ...
12 آذر 1391

یکسالی که گذشت!

شاید اگر چند وقته دیگه این بابای من صبر می کرد الان یکسال شده بود که وبلاگ من یعنی سایه فراموش شده بود. البته که در مواقعی حق می دم به بابا با این همه گرفتاری های این روزها که خود منم بی نصیب نبودم چرا من؟ آره وقتی توی این اوضاع بابای من میره قطره آهن منو بخره و تو داروخونه نیست یا وقتی پوشک سایز 5 پیدا نمی کنه یعنی منم بی نصیب نموندم! در هر حال اینا دلیل قانع کننده ای برای ننوشتن نیست اما یکبار نشستم و باهاش حرفامو زدم! گفتم یا ببندش یا بی خودی نقش سخنگوی منو بازی نکن! حق بدین خوب؛ گاهی لازمه با پدرت هم جدی صحبت کنی. و باز هم در هر حال ما پیروز شدیم در این عصر که همه جا میگن عصر فرزند سالاریه و این رو به فال نیک می گیرم. اگر از احوالا...
7 آذر 1391

سرلاک و پوشک

بابا این چه وضعشه؟ من دیگه دارم خودمم خجالت می کشم یه دونه پوشک ۶۰۰ تا پولشه؟ نمیدونم واقعن بابا دیگه شاکی شده میگه تو ۲ ماهه گذشته پوشک ۲۲۰۰۰ تومنی شده ۳۴۵۰۰ تومن منم شاکیم! این همه پول می تونه خرج اسباب بازی و بقیه چیزای من بشه از اون طرف تازه سرلاک خور هم شدم :دی بابا دیروز ۲ تا برام گرفت الانم برنج و شیرش رو دارم می خورم حال میده :دی این روزا مشعول دندون درآوردنم و خواب هم ندارم خودمم خسته شدم مامانم خسته شده. راستی جیغ میزنم اساسی یعنی الان ۲ نوع صدا بلدم یه دونش جیغ بلنده و بعدیشم جیر جیره :دی عین جوجه رنگی جیر جیر می کنم :دی دفعه دیگه که اومدم صدام رو براتون میذارم اینجا :دی آها یه جورایی سرسری هم بلدم و ماما هم که میگم فک کنم اینجو...
19 بهمن 1390

داره می شه یک هفته

آره داره می شه یک هفته بابا رفته سفر و من نزدیک یک هفته اس که ندیدمش دلم براش تنگه این روزا با مامان جونم زیاد در در میریم و با دوستای خانوادگی مون رفت و آمد می کنیم لثه هام شدیدتر از پیش می خوارن به نظرم همین روزها بیرون بزنن فکر می کنم این روزها هوا و حال آدما زیاد خوب نیست از حال و روزشون می فهمم همشون حتی نسبت به همین هفت ماهی که من اومدم خنده هاشون کمتر شده چه باید کرد آدم بزرگا به این کاراشون می گن زندگی دوست دارم وقتی بزرگتر شدم همه بیشتر خوب باشن و حالشون سر جا! ...
9 بهمن 1390

به به می خوام

در ابتدا...: به به چیست؟ به به اولش دست مامان و بابا بود بعد اسمش شد فرنی رفت تو شکم من حالا همه چی به به هست و می خوام بخورمشون :دی اما بهم اجازه نمیدن البته دکتر از این هفته اجازه داده مثل اینکه سوپ هم بخورم که اون هم یه جور به به هست. جونم براتون بگه هنوز این خارش ما رو ول نکرده دهن مهنم صاف شده گاهی قاطی می کنم میزنم خودمو :دی البته آروم :دی می خواره زیاد..... و در نهایت اینکه دیشب یک مهمونی خوب رفتیم و منم از کنجکاوی زیاد نمی خوابیدم:دی خیلی هم خوش گذشت راستی یک مساله ای رو باید توضیح بدم: من سایه اشتری در حال حاضر دهن پدر و مادرم رو صاف کرده ام و به خود از این بابت می بالم :دی البته نکته مهم ماجرا این نیست ک...
25 دی 1390