سایهسایه، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 29 روز سن داره

داستان های من و بابام

سفر؛ شیطونی و عکس من و مامان

سلام جای همتون خالی همش سفر بودیم این ور و اون ور. هر شب تو پارک بودیم منم صدای بچه ها رو می شنیدم و دلم می خواست برم باهاشون بازی کنم که نمی شد دلیلشم این بود که کفش نداشتم. این سفر رو برای مامان با لگد هایی که زدم تبدیل به خاطره کردم. اتفاق دیگه ای هم که افتاد این بود که یک اتفاقی افتاده که خیلی خوبه بعدن میگم بهتون:دی این روزا حس می کنم بابام استرس داره اینو از حرفاش با مامان می فهمم هنوزم نمیدونن می خوان من مثل طبیعت دنیا بیام یا اینکه به قول مامان هفت لایه ببرن شکمشو. اما من خودم نظرم اینه که خوب هرچه بشه خوبه. دوستای بابا تو سفر هی می گفتن نره تو سایه سایه خودش میاییه واسم شعر ساختن هنوز نیومده :دی و آخرم این که یه عکس می زارم از خود...
18 خرداد 1390

موش سایه

این موش من هستش خیلی دوسشون دارم اینا رو وقتی آویزون میشه به تختم باید نگاه کنم :دی ...
10 خرداد 1390

چیزی نمونده!

سلام بابایی؛ امروز دیگه کمتر از۳۹ روز مونده که پات و بذاری تو این دنیا اسمت رو سایه گذاشتیم و انتظار دیدنت رو می کشیم. این روزا زیاد لگد میزنی و زیادی تکون می خوری و برای من و مامانت خیلی جذابه این همه جنب و جوش این وبلاگ رو هم برات راه انداختم که خاطراتت رو اینجا ثبت کنم این اولین و آخرین باری هست که بابات از زبون خودش می نویسه و از این به بعد خودت باید به من بگی اینجا برات چی بنویسم تا وقتی که خودت بزرگ بشی و بتونی خودت وبلاگت رو به روز کنی. دوست داریم
9 خرداد 1390

لگد می زنم پس هستم

شاید باورتون نشه که دیروز و امروز خیلی خیلی زیاد مامان رو لگد زدم. این لگد زدن کلی باعث خنده بابا و درد گرفتن شکم مامان شد و به من یکی خیلی حال داد. هی می چرخیدم از راست به چپ بعدشم از چپ به راست. خلاصه سرگرم بودم و هستم این روزا و منتظرم بیام بیرون و ببینم بابا و مامانم رو! منتظرم ببینم انتخابم درست بوده که اون ها رو انتخاب کردم واسه اینکه پدر و مادرم بشن؟ نمی دونم اما فکر میکنم آدم های بدی نباشند باید منتظر موند و دید. این روزای آخر جام خیلی تنگ شده و بعضی وقت ها کلافم میکنه اما باید ساخت دیگه چیزی نمونده .... فعلن خدافظی
9 خرداد 1390