یکسالی که گذشت!
شاید اگر چند وقته دیگه این بابای من صبر می کرد الان یکسال شده بود که وبلاگ من یعنی سایه فراموش شده بود.
البته که در مواقعی حق می دم به بابا با این همه گرفتاری های این روزها که خود منم بی نصیب نبودم
چرا من؟
آره وقتی توی این اوضاع بابای من میره قطره آهن منو بخره و تو داروخونه نیست یا وقتی پوشک سایز 5 پیدا نمی کنه یعنی منم بی نصیب نموندم!
در هر حال اینا دلیل قانع کننده ای برای ننوشتن نیست اما یکبار نشستم و باهاش حرفامو زدم!
گفتم یا ببندش یا بی خودی نقش سخنگوی منو بازی نکن!
حق بدین خوب؛ گاهی لازمه با پدرت هم جدی صحبت کنی.
و باز هم در هر حال ما پیروز شدیم در این عصر که همه جا میگن عصر فرزند سالاریه و این رو به فال نیک می گیرم.
اگر از احوالات و کارهایی که می کنم این روزها سراغی بخواین به صورت تیتر وار عرض کنم:
اصولن این چیزها رو میگم:
دَ
بابا
ماما
خ
م
و به گفته مامانم ادای گفتن مورچه و کفش رو هم در میارم :دی
دیگه اینکه عین غزال تیزپای بازی ایران استرالیا که البته نبودم و تعریفش رو شنیدم :دی از این سر اتاق میرم اون سر اتاق و از دست مامان و بابا در میرم
دندون های زیادی درآوردم و فکر کنم تعدادشون به بیش از 10 تا می رسه
مامان معتقد هست که روی استاندارد دارم بزرگ می شم یعنی این جدول رشد
صبح ها به محض بیدار شدن بابا برام موزیک (آهنگ الکی نامجو) میزاره و منو ماساژ میده و بعد هم بغل می کنه و من سرم و میزارم رو شونش و لم می دم در اصطلاح
مامان همه زندگیش شده رسیدگی به من و خبر ها و بوهایی حس می کنم که بهم میگه خیلی بهش فشار اومده تو این یکسال و اندی و شاید بابا بخواد یه ساعت هایی از روز از خونه من رو ببره بیرون تا مامان کمی به کارهای شخصیش برسه و کلن یه 2ساعتی خلاص باشه!
بقیش باشه واسه بعد