سایهسایه، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 13 روز سن داره

داستان های من و بابام

در در

شال گردنم رو ورداشتم بردم پیش مامان می گم زودی بنداز دور گردنم یواشکی از دستم می گیره اما من کوتاه نمیام و ایندفه می رم سراغ کاپشن اونم جواب نمیده و بعد میرم سراغ کفشام بالاخره باید جواب بده و میده و من به همراه مامان و بابا میریم در در حس خوب این روزای من بابت همین د در رفتنه ...
15 بهمن 1391

آی عکاس باشی عکسم و وردار

جونم براتون بگه علاوه بر دویدن های مدام و زمین خوردن های مدام علاوه بر گفتن کلمات چرت و پرت و البته با معنی علاوه بر خوردن کیلو کیلو سیب زمینی و علاوه بر هزار تا کار دیگه ای هم که می کنم باید اعتراف کنم عکاس هم شدم! این روزها کارم شده عکاسی پرتره از خودم با گوشی بابا سفارش عکاسی هم قبول می کنم این هم نمونه عکس: ...
3 دی 1391

بوس

تو این چند مدت مهمترین و جدی ترین کاری که یاد گرفتم بوس کردن و بوس دادنه! اما این وسط فهمیدم گاهی هم پیش میاد که آدم از این بوس ها استفاده های دیگه هم بکنه! می پرسین چجوری؟ الان می گم. این بوس از اونجایی که کل احساسات بابا و مامان رو دگرگون می کنه راه چاره حل بسیاری از مشکلات منه! بله منم به عنوان یک بچه یکسال و نیمه مشکلات خاص خودم رو دارم مثلن بابا می گه باید بخوابم و من توجه نمی کنم و اون مدام اصرار می کنه پس همین موقع هست که بوس به کار آدم میاد و تمام. کافیه یک بوس نصیبش کنی و تموم! البته بابام می گه ببین پدر سوخته رو داره منو خر می کنه؛ که من نمی فهمم یعنی چی چون نمی دونم خر چیه اما می دونم که جواب می ده باور کنید! ...
22 آذر 1391

یه روز خوب میاد!

یه روز خوبم میاد که من بشینم با همه جمع بازی کنم. یه روز میاد که بالاخره منم تو جمع داد بزنم کلی کار هیجان انگیز دیگه اینا رو به این دلیل می گم چون داستان مهمونی ها و دورهمی ها طوریه که من مشارکتی توش ندارم نه منو بازی می دن و نه... البته همه حواسشون به من هست، اما خوب بازی های جمعی یه چیز دیگه هست! به هر حال یه روز خوب میاد که ما هم همراه با همه باشیم و دیگه یه آیپد ندن دستمون که سرمون گرم باشه تا بتونن همه با هم بازی کنن! ...
17 آذر 1391

حباب های مرموز

امروز صبح یه دوش لذت بخش گرفتم این دوش باحال که بابا همراهم بود یه نکته عجیبی داشت و سوالاتی رو برام مطرح کرد وقتی تو وان بودم یکهو از بالای سرم حباب های خوشگل میومد نه اینکه حباب ندیده باشم مساله اینه که نمیدونستم از کجا میان بابام که دستش پشتش بود از بالا هم چیزی نبود اصلن فکرم بد مشغوله ها ... ...
14 آذر 1391

مورچه

جدن دیگه شدی مورچه من و مامانت باید اعتراف کنم وقتی به این دنیا اومدی غیر از دوست داشتنت هیچ حس خاص دیگه ای نداشتم اما... امروز هم اعتراف می کنم بعد این حدود یکسال و اندی هر روز جوونه دوست داشتن من بزرگ می شد و حالا تبدیل به عشق شده. سایه من و مامان عاشقت هستیم پانوشت: من به همه این حرف ها می خندیدم اما اکنون دچار شدم ...
12 آذر 1391

یکسالی که گذشت!

شاید اگر چند وقته دیگه این بابای من صبر می کرد الان یکسال شده بود که وبلاگ من یعنی سایه فراموش شده بود. البته که در مواقعی حق می دم به بابا با این همه گرفتاری های این روزها که خود منم بی نصیب نبودم چرا من؟ آره وقتی توی این اوضاع بابای من میره قطره آهن منو بخره و تو داروخونه نیست یا وقتی پوشک سایز 5 پیدا نمی کنه یعنی منم بی نصیب نموندم! در هر حال اینا دلیل قانع کننده ای برای ننوشتن نیست اما یکبار نشستم و باهاش حرفامو زدم! گفتم یا ببندش یا بی خودی نقش سخنگوی منو بازی نکن! حق بدین خوب؛ گاهی لازمه با پدرت هم جدی صحبت کنی. و باز هم در هر حال ما پیروز شدیم در این عصر که همه جا میگن عصر فرزند سالاریه و این رو به فال نیک می گیرم. اگر از احوالا...
7 آذر 1391
1