سایهسایه، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 15 روز سن داره

داستان های من و بابام

گوله شدن

نمی دونم از کجاش بگم! یعنی می دونی وقتی مامان می خنده و بابا خوشحاله من می مونم چه جوری توضیح بدم که خوشحالن چون دلیل خوشحالی اونا واسه من خیلی طبیعیه! من جدیدن یاد گرفتم خودم رو گوله کنم و ضربه های محکم تر بزنم و مثلن پامو فشار بدم به شکم مامانی و این ماجرا موجب خوشحالی و خنده مامان و بابا میشه. دیشب بابا دنبالم میکرد یعنی وقتی من یه جا رو فشار میدادم اون دستشو میذاشت رو شکم مامانی و باور کن اگر امکانش بود پامو می گرفت دستش :دی. در هر حال فعلن خوشحالن و منم خوشحالم. یه کم استرس دارم دیگه همین روزه باید بیام بیرون نمیدونم چی میشه اما امیدوارم مامانیم زیاد درد نکشه. ...
22 خرداد 1390

اتاقم

دیروز قول دادم عکس های اتاقم رو بزارم اینجا الانم می خوام خوش قولی کنم اما قبلش بگم دیشب چه اتفاقی افتاد. دیشب نمیدونم مامان چی خورد که من زیاد خوشم نیومد و چیزی که خورده بود رو هلش دادم بیرون. بد مامان زود رفت تو یه جایی و شروع کرد به سرفه کردن و به شکم مامانی فشار اومد  بعدم حالش خوب شد. اما ماجرا اینجا ختم نشد؛ خوب به خواطر سرفه های مامان من یه کم جمع شدم تو شکم مامان  و تا جام درست بشه یه کم طول کشید و این باعث شد مامان گریه کنه هی میگفت سایه جون مامان تکون بخور . آخرش بابا یه آهنگ برام گذاشت منم زودی جامو درست کردم و اولین لگد رو زدم و مامان یکهو کلی خوشحال شد. راستی باید از عمو امیر و دایی فرشید هم تشکر کنم چون کلی کمک کردن...
20 خرداد 1390

مامان چه ذوقی کرد

سلام دوباره به همه اگر یادتون باشه ما سفر بودیم اما خوب وسط سفر بابایی برگشت خونه که بره سرکار (دروغی) بعد دوباره اومد پیشمون و دوباره امروز برگشتیم خونه. وقتی اومدیم تو خونه مامان کلی ذوق کرد و کلی خوشحال بود واسه اینکه بابا اومده بود اتاق منو درست کرده بود بعد رنگ کرده بود بعد کمد و همه چی رو واسم گذاشته بود اتاقم خیلی خوشگل شده بود منم که خوشحالی مامان رو دیدم شروع کردم به اجرای مراسم پایکوبی حالا فردا عکسای اتاقم رو میگم بابا بذاره تا شما هم ببینید
19 خرداد 1390

سفر؛ شیطونی و عکس من و مامان

سلام جای همتون خالی همش سفر بودیم این ور و اون ور. هر شب تو پارک بودیم منم صدای بچه ها رو می شنیدم و دلم می خواست برم باهاشون بازی کنم که نمی شد دلیلشم این بود که کفش نداشتم. این سفر رو برای مامان با لگد هایی که زدم تبدیل به خاطره کردم. اتفاق دیگه ای هم که افتاد این بود که یک اتفاقی افتاده که خیلی خوبه بعدن میگم بهتون:دی این روزا حس می کنم بابام استرس داره اینو از حرفاش با مامان می فهمم هنوزم نمیدونن می خوان من مثل طبیعت دنیا بیام یا اینکه به قول مامان هفت لایه ببرن شکمشو. اما من خودم نظرم اینه که خوب هرچه بشه خوبه. دوستای بابا تو سفر هی می گفتن نره تو سایه سایه خودش میاییه واسم شعر ساختن هنوز نیومده :دی و آخرم این که یه عکس می زارم از خود...
18 خرداد 1390

موش سایه

این موش من هستش خیلی دوسشون دارم اینا رو وقتی آویزون میشه به تختم باید نگاه کنم :دی ...
10 خرداد 1390

چیزی نمونده!

سلام بابایی؛ امروز دیگه کمتر از۳۹ روز مونده که پات و بذاری تو این دنیا اسمت رو سایه گذاشتیم و انتظار دیدنت رو می کشیم. این روزا زیاد لگد میزنی و زیادی تکون می خوری و برای من و مامانت خیلی جذابه این همه جنب و جوش این وبلاگ رو هم برات راه انداختم که خاطراتت رو اینجا ثبت کنم این اولین و آخرین باری هست که بابات از زبون خودش می نویسه و از این به بعد خودت باید به من بگی اینجا برات چی بنویسم تا وقتی که خودت بزرگ بشی و بتونی خودت وبلاگت رو به روز کنی. دوست داریم
9 خرداد 1390

لگد می زنم پس هستم

شاید باورتون نشه که دیروز و امروز خیلی خیلی زیاد مامان رو لگد زدم. این لگد زدن کلی باعث خنده بابا و درد گرفتن شکم مامان شد و به من یکی خیلی حال داد. هی می چرخیدم از راست به چپ بعدشم از چپ به راست. خلاصه سرگرم بودم و هستم این روزا و منتظرم بیام بیرون و ببینم بابا و مامانم رو! منتظرم ببینم انتخابم درست بوده که اون ها رو انتخاب کردم واسه اینکه پدر و مادرم بشن؟ نمی دونم اما فکر میکنم آدم های بدی نباشند باید منتظر موند و دید. این روزای آخر جام خیلی تنگ شده و بعضی وقت ها کلافم میکنه اما باید ساخت دیگه چیزی نمونده .... فعلن خدافظی
9 خرداد 1390