سایهسایه، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 21 روز سن داره

داستان های من و بابام

به خونه برگشتم!

سلام به همه امرو با مامان و بابا برگشتیم خونه و من بالاخره خونه خودمون رو دیدم تو این مدت شرمنده کردین حسابی و من و بابا و مامامن هم اینقدر گرفتار بودیم که نشد از خجالتتون در بیایم از امروز زندگی یه شکل دیگه هست و من فرصت بیشتری دارم برای به روز بودن عادت جدیدی پیدا کردم و اون هم عین یه گربه خوابیدن روی سینه ی بابا هست عجب حالی میده :دی تو این مدت اتفاقاتی که واسم افتاده از افتادن بند نافم و.... رو به زودی تعریف می کنم راستی بابا قول داده یه فیلم ازم بگیره بذاره اینجا در ضمن هیچ جا خونه خود آدم نمیشه :دی اینم عکس منه تو خونه ی خودمون ...
7 مرداد 1390

روزای آخر

سلام سلام خیلی خبر دارم اما اولین اینکه تا پنجشنبه همین هفته حتمن میام امروز با مامان و بابا رفتیم پیش دکتر جووون من عاشقشم اینقدر مهربونه که حد نداره. دکتر به مامان و بابا گفت من یا فردا یا پس فردا میام و اگر نیومدم خودش پنجشنبه میاردم بیرون مامان و بابا هم خوشحال و راضی کلی با دکتر جووون گپ زدن. بابا هم تونست بالاخره دکتر رو راضی کنه که موقع اومدن من؛ پیش مامانی باشه و دکتر هم گفت این کار رو میکنه. یادم مامانم خیلی دوست داشت که بابا پیشش باشه و این مساله هم کلی امروز مامان رو خوشحال کرد. نمی دونم وقتی بیام بیرون بازم دلم تنگ میشه واسه اون تو یا نه اما خوب چاره چیه مثل اینکه باید اومد. بابا و مامان دیشب کلی واسم خرید های جدید کردن و ...
14 تير 1390

من فکر میکنم!

امروز اومدم یه مطلبی رو بگم من فکر می کنم ۱۴ تیر به دنیا سلام کنم یعنی مطمئن نیستم چون قراره طبیعی بیام اما فکر می کنم ۱۴ تیر بین ساعت ۱۸ تا ۲۰ بیام به دنیا اینم فقط این مطلب رو یه جورایی به بابایی گفتم :دی این روزها لگد زدن و فشار دادن شکم مامانی کارمه و آروم نمی گیرم چون جام حسابی تنگ شده و چند شب پیش دیگه بابا نشست با من یکم صحبت کرد و گفت مامانی داره اذیت می شه؛ که منم آروم شدم و حرف گوش دادم. همه چیز مهیا شده بابا هم رفته واسه راحتی من یه کارایی کرده که حالا بماند. فکر کنم بابا و مامان این روزای آخر کمتر بتونن بنویسن برام اما یه چیزی رو قول میدم چون قولش رو از بابایی گرفتم؛ اونم اینکه اولین عکسام رو همین جا بزارم که ببینید. ...
3 تير 1390

اتل متل سایه جون

اتل متل گرگه اومد تو گله        هی دمشو تکون داد     دندوناشو نشون داد               داد کشید و هوار کرد چوپون ما فرار کرد             یه بز پرید اینجا یه بز پرید اونجا گرگه به دنبال بزها تو صحرا      یکدفعه افتاد و دمش کنده شد گله پر از خنده شد ...
2 تير 1390

می چرخم و می چرخونم

بالاخره چرخیدم و مامان به آرزوش می رسه احتمالن. آرزوی مامانی این بود که من طبیعی به دنیا بیام امروز هم که رفتیم پیش دکتر جون اون گفت قبوله و طبیعی. حالا دیگه باید از ١٥ تیر مامان و بابا منتظر من باشن ببینم که چی میشه. باید فکرام رو بکنم :دی راستی یه نکته جالب بگم: دکتر مامان جون کسی هست که بابایی رو هم به دنیا آورده و از این نظر خیلی جالبه. ...
24 خرداد 1390